آدمی در باطن خود به منشاء و مبدا خود به وجود خداوند آگاه است و خاطره ی وصل معشوق ازلی و لذت و مستی وصفناپذیرش را در ضمیرش دارد.اما در اینجا در این دنیا حجابها بر لوح ضمیرش عارض شده و او تنها خاطره ای مبهم از لذت گمشده ای را به خاطر می آورد و سرگشته و پریشان حال از این که گمشده اش را کجا گم کرده به اینسو وآنسو می دود و از دور هرچه را میبیند گمشده اش میپندارد معشوق میپندارد تا که به آن برسد و چون رسید میبیند که گمشده _اش نیست. هر لذتی را بی پایان میپندارد .....هیچگاه سیر نمیشوداز آرزو کردن از لذت ...... . مثل کودکی که در بازار دست مادر را رها کرده و گم شده و به این سو وآن سو میدود مضطرب و بی قرار است واز دور هر که را میبیند مادر می پندارد تا که نزدیک شده و رودر رویش می ایستد و میفهمد که مادرش نبوده. آنگاه که آدمی بدنبال لذت میگردد،در واقع،خدا را جستجو میکند حتی هنگامی که در پی لذتی است که از دید یک نگاه برتر ، پست تلقی میشود. گمشده ی او خداست و او آگاه نیست.خواسته ی دل او رسیدن به خدا است و او آگاه نیست.آرام و قرار اودر رسیدن به معشوق ازلی میباشد و او آگاه نیست.او آگاه نیست،آدمی دچار فراموشی شده .
او گرفتارتاریکی شده ، گرفتار شب زدگی و این تاریکی و ظلمت سبب رنج و عذابش گشتهوسبب تاریکی،فراموشی اوست.غفلت و فراموشی این قطره را از لذت دریا شدن محروم کرده است. اما باید کاری کرد باید درید این پرده های فراموشی راباید بیدار شد از خواب غفلت. باید که به خود آمدن.... باید بخاطر آورد که جستجوهای برونی حرف دام و دانه است،که همه ی هستی عصاره شده در درونمان است،که کاشانه ی دل جلوه گه حضرت یار است،کهباید شهامت عاشقی را در خود بیدار کنیم، که از ما تا حق نفسی باقی نیست،...
معرفت حاصل سیر تو به توست خودشناسی بجز این نیست درست
چند جویی به ره کعبه و دیر هستی خویشتن از هستی غیر
از تو تا حق نفسی باقی نیست هست تو هستی الحاقی نیست