سال نو و نوروز باستانی رو به همه ی دوستان و هموطنان عزیزم تبریک میگم و سالی پربار سرشار از عشق،سلامتی و صلح رو براشون آرزو می کنم.
پ.ن:ناز بانوی قصه، این دفتر رو در حالی شروع کردم که خدا زمزمه های عشق رو در گوشم نجوا میکرد و تو هنوز نیامده بودی و من بی خبر بودم از اینکه مخاطب آنهمه زمزمه ی قدسی تو خواهی بود...و به پایان می رسونمش، در حالی که آنهمه زمزمه در دلم ماند... و آرزوی با تو بودن...با تو مردن... تو بگو بانو، چه باید بکنم با این همه بی تو بودن .... سکوت می کنم بانو... سکوت می کنم... مبادا تارهای نازنین دل خوشگلت به لرزه در بیاد... . . . خنده هایت کافیست چشمهایت دستهایت عطر نفسهایت چشمهایت مست می کنند "بانو" نگذار بارانی شوند سیاه مست می شویم...
(برای س.ا)
پ.ن:از ندا، صبا، میترا، نسترن، سارا، زهرا، کاترین، پدرام، کیان، سعید، پسر آزاد و علیرضا تشکر می کنم که اجازه دادند در این دنیای مجازی، لذت داشتن دوستان و خواهرها و برادرهای حقیقی رو تجربه کنم. دوستتون دارم.
کتاب رو باز می کنم، این جمله چشمم رو نوازش می کنه: "یک گل رز همواره زیبا و مدام در تغییر است، این شیوه طریق ما نیز هست، ما در هر نقطه از زندگانی که باشیم، کامل، زیبا و دوستداشتنی هستیم." کتاب رو می بندم و ناگهان تمام یکسال اخیرم و بعد هم 10-15 سال اخیرم و بعد کل زندگیم جلوی چشمانم رژه می روند. صدای بارها و بارها شکسته شدن دل خوشگلم را طی این همه سال می شنوم... خاطرات کم لطفی ها، حق کشی ها، ناسپاسی ها، تعصبات ویرانگر، بی مهری ها، حسادتها، کینه ها، و..... و باختهای متوالی و... و عشق نازنین او... همه و همه در سینمای ذهنم دگربار زنده می شوند... آه خدای من، این همه باخت... ولی ذهن من کوچکتر از آن است که باور این همه باخت را در خود بگنجاند. خدای عزیزتر از جانم، ای جانانم... آیا زمان رحیل هنوز فرا نرسیده؟! تو خود می دانی که من فقط یک انسانم... یک انسان... دیگر این همه باخت کافیست... بیا کمی هم ببریم... اصلا نه، نبریم... فقط تو مرا ببر...(به عهد قدیم مان) . آمدند بی وجدانها، بی رخصتی، بی اندک احترامی... چیزی نگفتیم جز اینکه "این حریم من است"، آتش به جسم و جان و زندگیم زدند... باز صدای "خدایا! سپاس سپاس سپاس" من طنین انداز آسمانت بود... گفتم این نیز بگذرد...اینها نیز بگذرند... تو را دزدیدند... دوباره برت گرداندم... پاره ی دلم را از من گرفتند... سوختم... سوختم... گداختم... گفتم "رضا برضاک" و دعای خیرم را روانه ی کویش کردم... یادت هست خدا!!!
الهی! آیا شب سیاه مرا پایانی نیست؟! شب سیاه مرا پایانی نیست؟! می دانم خدا، می دانم، مرا از طایفه ی قمار بازانت قرار دادی... و من این همه در قمارت باختم... یک بار هم ببرم خدا!... یا نه، اصلا اینبار هم نبرم، تو مرا ببر خدا! تو مرا ببر... اما دیگر ببر... ببر...
بیا تا قدر یکدیگر بدانیم که تا ناگه ز همدیگر نمانیم
کریمان جان فدای دوست کردند سگی بگذار ما هم مردمانیم
فسون قل اعوذ و قل هوالله چرا در عشق یکدیگر نخوانیم
غرضها تیره دارد دوستی را غرضها را چرا از دل نرانیم
گهی خوشدل شوی از من که میرم چرا مرده پرست و خصم جانیم
چو بعد مرگ خواهی آشتی کرد همه عمر از غمت در امتحانیم
کنون پندار مردم آشتی کن که در تسلیم ما چون مردگانیم
چو بر گورم بخواهی بوسه دادن رخم را بوسه ده اکنون همانیم
خمش کن مرده وار ای دل ازیرا به هستی متهم ما زین زبانیم
"دیوان شمس تبریزی"
چند وقتی هست که دل و دماغ نوشتن ندارم میشینم پشت کامپیوتر با کلی سوژه تاپ ولی برای نوشتن دستم به کیبرد نمیره چه میشه کرد به قول معروف:
"جام می و خون دل هر یک به کسی دادند در دایره ی قسمت اوضاع چنین باشد"
به هر حال... زیاد درد سرتون ندم...
چند دقیقه پیش پست اخیر"ایرن بانوی عزیز" رو خوندم و یه چیزایی از تجربیات یکسال اخیرم به ذهنم اومد و این شعر حضرت مولانا...که گفتم با شما در میان بذارم ...
پس کودک الهی فرصتی دوباره داد از برای برخوردار شدنها و متنعم شدنها از برای فرو باریدن باران رحمت خدا
حال کودک الهی منتظر است ببیند افسانه پرستان لباس گرم از حرارت جهل را از تن می کنند تا خنکای دلپذیر حقیقت را در آغوش بکشند یا نه!
کودک الهی منتظر است؟
پس به شکرانه ی دیدن عاشقانه ببینیم به شکرانه ی شنیدن عاشقانه بشنویم و به شکرانه ی دریافتن عاشقانه دریابیم و به شکرانه ی داشتن ها بر آنچه که داریم عشق بورزیم. بشتابیم که او منتظر است.... بشتابیم... بشتابیم تا دیر نشده... کلمه در دو راهی ماندن و رفتن است!!
دشمن خویشیم و یار آنکس که ما را می کشد غرق دریاییم و ما را موج دریا می کشد خویش را فربه نماییم از پی قربان خویش زان که قصاب عاشقانه خوش نغز و زیبا میکشد
پ.ن: گلگونه ی مردان خون سرخشان است. پ.ن: بنده ی آگاه خدا بدست آدمیزادگان نادان کشته می شود و نبرد دایمی نیکی با بدی همچنان ادامه می یابد.
از حضرت اویس قرنی خواستند که به آنها نصیحتی کند فرمود:آیا خدا را می شناسید؟!گفتند:بلی.فرمود: پس جز او کس دیگری را نشناسید...فرمود: آیا خدا شما را میشناسد؟!گفتند:بلی.فرمود:پس آن به که جز او کسی شما را نشناسد...