کتاب رو باز می کنم، این جمله چشمم رو نوازش می کنه: "یک گل رز همواره زیبا و مدام در تغییر است، این شیوه طریق ما نیز هست، ما در هر نقطه از زندگانی که باشیم، کامل، زیبا و دوستداشتنی هستیم." کتاب رو می بندم و ناگهان تمام یکسال اخیرم و بعد هم 10-15 سال اخیرم و بعد کل زندگیم جلوی چشمانم رژه می روند. صدای بارها و بارها شکسته شدن دل خوشگلم را طی این همه سال می شنوم... خاطرات کم لطفی ها، حق کشی ها، ناسپاسی ها، تعصبات ویرانگر، بی مهری ها، حسادتها، کینه ها، و..... و باختهای متوالی و... و عشق نازنین او... همه و همه در سینمای ذهنم دگربار زنده می شوند... آه خدای من، این همه باخت... ولی ذهن من کوچکتر از آن است که باور این همه باخت را در خود بگنجاند. خدای عزیزتر از جانم، ای جانانم... آیا زمان رحیل هنوز فرا نرسیده؟! تو خود می دانی که من فقط یک انسانم... یک انسان... دیگر این همه باخت کافیست... بیا کمی هم ببریم... اصلا نه، نبریم... فقط تو مرا ببر...(به عهد قدیم مان) . آمدند بی وجدانها، بی رخصتی، بی اندک احترامی... چیزی نگفتیم جز اینکه "این حریم من است"، آتش به جسم و جان و زندگیم زدند... باز صدای "خدایا! سپاس سپاس سپاس" من طنین انداز آسمانت بود... گفتم این نیز بگذرد...اینها نیز بگذرند... تو را دزدیدند... دوباره برت گرداندم... پاره ی دلم را از من گرفتند... سوختم... سوختم... گداختم... گفتم "رضا برضاک" و دعای خیرم را روانه ی کویش کردم... یادت هست خدا!!!
الهی! آیا شب سیاه مرا پایانی نیست؟! شب سیاه مرا پایانی نیست؟! می دانم خدا، می دانم، مرا از طایفه ی قمار بازانت قرار دادی... و من این همه در قمارت باختم... یک بار هم ببرم خدا!... یا نه، اصلا اینبار هم نبرم، تو مرا ببر خدا! تو مرا ببر... اما دیگر ببر... ببر...