بیا تا قدر یکدیگر بدانیم که تا ناگه ز همدیگر نمانیم
کریمان جان فدای دوست کردند سگی بگذار ما هم مردمانیم
فسون قل اعوذ و قل هوالله چرا در عشق یکدیگر نخوانیم
غرضها تیره دارد دوستی را غرضها را چرا از دل نرانیم
گهی خوشدل شوی از من که میرم چرا مرده پرست و خصم جانیم
چو بعد مرگ خواهی آشتی کرد همه عمر از غمت در امتحانیم
کنون پندار مردم آشتی کن که در تسلیم ما چون مردگانیم
چو بر گورم بخواهی بوسه دادن رخم را بوسه ده اکنون همانیم
خمش کن مرده وار ای دل ازیرا به هستی متهم ما زین زبانیم
"دیوان شمس تبریزی"
چند وقتی هست که دل و دماغ نوشتن ندارم میشینم پشت کامپیوتر با کلی سوژه تاپ ولی برای نوشتن دستم به کیبرد نمیره چه میشه کرد به قول معروف:
"جام می و خون دل هر یک به کسی دادند در دایره ی قسمت اوضاع چنین باشد"
به هر حال... زیاد درد سرتون ندم...
چند دقیقه پیش پست اخیر"ایرن بانوی عزیز" رو خوندم و یه چیزایی از تجربیات یکسال اخیرم به ذهنم اومد و این شعر حضرت مولانا...که گفتم با شما در میان بذارم ...