رفت بر باد دلتان شاد کاشکی همه جای زندگیتان آرزوهاتان چنین باد
پ.ن:به یاد تو که رفتی...مهربان...با سیمایی جوان...روحی پیر...غمی گران...آن احمقهای راه بر(RAH BOR )نگفتند چرا چنین خواستندت...
پ.ن:سر افسانه ای همه حماقت چنین خواستینش...بیچاره جز نوازش گلها(شما هم گلی بودین براش در بوستان خدایی که می شناختش)چیز دیگری نمی خواست...به خدایی که او می شناختش...به خدایی که شما می شناسیدش...گویا!!!
پ.ن:یکی بود یکی نبود...زیر گنبد کبود...در زمانهای دور(احتمالا دوره ی قاجار یا قبل از آن)راهزن معروفی بود...معروف به سفاکی و خونریزی...با دار و دسته ای بزرگ و دلاور!!! از دزدان... روزی از روزها...طبق روال همیشگیشون قصد غارت قافله ای رو می کنن...که می دونستند ثروت زیادی گیرشون میاد...که همینطور هم شد...اما همینجور که دزدها داشتند مال و اموال اون بیچاره ها رو نشون رییسشون می دادند...چشم رییس به چمدانی می افته که به دسته اش آیت الکرسی بسته شده بود...سردسته ی دزدها تا اونو میبینه دستور می ده که همه اموال غارت شده رو برگردونن به صاحبانش همه ی غافله رو هم رها کنند...دزدها از این فرمان رییسشون شاکی میشن...اما رییس از تصمیمش برنمی گرده...دزدها که میبینن رییس تصمیمش قطعیه جویای علت میشن...می پرسن ما این همه در کنار تو بودیم تا به حال از تو جز غارت و قتل چیزی ندیدیم...میشه علت این کارت رو توضیح بدی؟ و سردسته ی دزدها به سادگی به آن چمدان و آیت الکرسی روی آن اشاره می کنه و میگه:ما دزدان مالیم نه دزدان ایمان...
پ.ن:به دریا مرو گفتمت زینهار وگر می روی تن به طوفان سپار