سفارش تبلیغ
صبا ویژن

رو به سوی شهر خورشید

 

هرگاه پاسخ‏ها همانند و در هم بود ، پاسخ درست پوشیده و مبهم بود . [نهج البلاغه]

 
 

مدیریت| ایمیل من

| خانه

پایین

?نادر

دوشنبه 88/7/20  ساعت 5:38 عصر

خودت را بر من عطا بفرما

دنیا را به خواستگارانش بخشیدم،
آخرت را به زاهدان
،
زر و زور را هم به طالبانش دادم...
حالا من مانده ام با یک دل کوچک اما
عاشق...
الهی خودت را بر من عطا بفرما که
خواستار و طالب و عاشق تو هستم.


نظر شما( )
?نادر

شنبه 88/7/18  ساعت 8:58 صبح

خون دلها خورده بودی...

اصلا واکسشون نزده بودم.کفشهامو میگم از وقتی
که خریده بودمشون واکس نزده بودم. می دیدم کثیف
شده یه دستمال همینجوری می کشیدم روشون
تمیزشون میکردم و می پوشیدم. با خودم گفتم حیفه
بذار این دفعه واکسشون بزنم...نشستم و یه نیم
ساعتی باهاشون ور رفتم. تلافی اون همه مدتی که
واکس نزده بودم رو در آوردم. کفشام شدن تر تمیز.
مثل روز اولی که خریده بودمشون...
به هر حال بعد دو سه ساعت خواستم برم بیرون
با کفشای واکس زده و براق و تر تمیز... از در خونه
اومدم بیرون در حالی که حواسم بود که به پایین
چار چوب در نخوره...آخه تازه واکسش زده بودم
بعلاوه موقع واکس زدن متوجه ظرافتهای اون شده
بودم...خلاصه قدمهامو با دقت برمی داشتم که
مبادا خاکی بشه...مبادا بخوره به سنگ....کسی
لگدش نکنه و...

و میدونی این منو یاد یه نکته ای انداخت:"وقتی
برای چیزی یا کسی زحمت می کشی برات
عزیزتر میشه...مهمتر میشه...

و این منو یاد اون پسره انداخت که چقدر موهبتهای
معنویش و بعضی چیزهای زندگیش براش مهم بودن
و چرا می جنگید؟!

یادم اومد که میگفت برای جلا دادن خودش تمرین
کمتر انجام داده...و بیشتر خون دل خورده...
می گفت که چیزایی که برای بعضیها به سادگی
ثبت نام توی یه موسسه و چند جلسه کلاس
رفتن بود...برای اون....

خون دل خوردن...شب و روز رو یکی کردن و...
خیلی فرق داره با کلاس رفتن و زیر نظر یه
مربی خوب تمرین کردن...

انگار دارم یه کوچولو می فهممش...


نظر شما( )
?نادر

جمعه 88/6/27  ساعت 1:24 عصر

بی تو بودن

بی تو اینجا یه بیابون
بی یه سایه بی یه بارون
بی تو اینجا کنج غربت
انگاری میشه قیامت
من صبورم من صبورم
ولی حالا که تو نیستی
صبر چیه من نمیدونم...
بی تو لحظه های عمرم
همگی گنگ و سرابه
بی تو بودن بی تو موندن
واسه من رنج و عذابه
داغ عشقت به دل من
مهر
بی تو بودن من
داغ عشقت توی سینم
روزشمار مردن من

پ.ن:مهر=mohre


نظر شما( )
?نادر

یکشنبه 88/6/22  ساعت 8:30 صبح

نه من بی تو-نه تو بی من-نه او بی ما

هرکه خواهد من و تو ما نشویم
خانه اش ویران باد...


نظر شما( )
?نادر

سه شنبه 88/5/27  ساعت 12:22 صبح

...



یا الله و یا هو

کلمه معصوم است...
کلمه شیداست...
کلمه خداست...

اما نه آنسان که تو می پنداری...نه آنسان که من پندارم...
کلمه فقط کلمه است...به سادگی...
اما نه آن سادگی که مردمانی بپندارند...چیزی حقیر...عاری
از شکوه و زیبایی...
کلمه با تمام شکوهش ساده است و زیبا...و...عاشق...عاشق
عاشق...
کلمه حساب بلد نیست...چرتکه نداره...هیچ متری هم برای
سنجیدن طول و عرض ماده و معنای تو به دست نگرفته...

اما در عوض حاضر و آماده است که زیباییهای تو را در ماده و
معنایت تحسین کند...
برای تو در دنیای او جا هست هرچقدر متر مربع که دلت بخواد...
و برای تو...و برای آن دیگری...برای همه...
اما مردمانی در دنیای خدا برای او هیچ مترمربعی
قایل نیستند...
کلمه تنهاست...
کلمه تجلی تنهایی خداست...
باز هم باران عصر امروز شور بود
به طعم اشک می ماند
شاید باز هم دل ابدیت گرفته بود...

کلمه تنهاست...

یا حق


نظر شما( )
?نادر

دوشنبه 88/4/29  ساعت 1:9 عصر

خدایا به کجای این شب تیره بیاویزم قبای ژنده ی خود را ؟

بسان رهنوردانی که در افسانه ها گویند
گرفته کولبار زاد ره بر دوش
فشرده چوبدست خیزران در مشت
گهی پر گوی و گه خاموش
در آن مهگون فضای خلوت افشانگیشان راه می پویند
ما هم راه خود را می کنیم آغاز
سه ره پیداست
نوشته بر سر هر یک به سنگ اندر
حدیثی که ش نمی خوانی بر آن دیگر
نخستین : راه نوش و راحت و شادی
به ننگ آغشته ، اما رو به شهر و باغ و آبادی
دودیگر : راه نیمش ننگ ، نیمش نام
اگر سر بر کنی غوغا ، و گر دم در کشی آرام
سه دیگر : راه بی برگشت ، بی فرجام
من اینجا بس دلم تنگ است
و هر سازی که می بینم بد آهنگ است
بیا ره توشه برداریم
قدم در راه بی برگشت بگذاریم
ببینیم آسمان هر کجا آیا همین رنگ است ؟
تو دانی کاین سفر هرگز به سوی آسمانها نیست
سوی بهرام ، این جاوید خون آشام
سوی ناهید ، این بد بیوه گرگ قحبه ی بی غم
که می زد جام شومش را به جام حافظ و خیام
و می رقصید دست افشان و پاکوبان بسان دختر کولی
و اکنون می زند با ساغر مک نیس یا نیما
و فردا نیز خواهد زد به جام هر که بعد از ما
سوی اینها و آنها نیست
به سوی پهندشت بی خداوندی ست
که با هر جنبش نبضم
هزاران اخترش پژمرده و پر پر به خاک افتند
بهل کاین آسمان پاک
چرا گاه کسانی چون مسیح و دیگران باشد
که زشتانی چو من هرگز ندانند و ندانستند کآن خوبان
پدرشان کیست ؟
و یا سود و ثمرشان چیست ؟
بیا ره توشه برداریم
قدم در راه بگذاریم
به سوی سرزمینهایی که دیدارش
بسان شعله ی آتش
دواند در رگم خون نشیط زنده ی بیدار
نه این خونی که دارم ، پیر و سرد و تیره و بیمار
چو کرم نیمه جانی بی سر و بی دم
که از دهلیز نقب آسای زهر اندود رگهایم
کشاند خویشتن را ، همچو مستان دست بر دیوار
به سوی قلب من ، این غرفه ی با پرده های تار
و می پرسد ، صدایش ناله ای بی نور
کسی اینجاست ؟
هلا ! من با شمایم ، های ! ... می پرسم کسی اینجاست ؟
کسی اینجا پیام آورد ؟
نگاهی ، یا که لبخندی ؟
فشار گرم دست دوست مانندی ؟
و می بیند صدایی نیست ، نور آشنایی نیست ، حتی از نگاه
مرده ای هم رد پایی نیست
صدایی نیست الا پت پت رنجور شمعی در جوار مرگ
ملل و با سحر نزدیک و دستش گرم کار مرگ
وز آن سو می رود بیرون ، به سوی غرفه ای دیگر
به امیدی که نوشد از هوای تازه ی آزاد
ولی آنجا حدیث بنگ و افیون است - از اعطای درویشی که می خواند
جهان پیر است و بی بنیاد ، ازین فرهادکش فریاد
وز آنجا می رود بیرون ، به سوی جمله ساحلها
پس از گشتی کسالت بار
بدان سان باز می پرسد سر اندر غرفه ی با پرده های تار
کسی اینجاست ؟
و می بیند همان شمع و همان نجواست
که می گویند بمان اینجا ؟
که پرسی همچو آن پیر به درد آلوده ی مهجور
خدایا به کجای این شب تیره بیاویزم قبای ژنده ی خود را ؟
بیا ره توشه برداریم
قدم در راه بگذاریم
کجا ؟ هر جا که پیش آید
بدانجایی که می گویند خورشید غروب ما
زند بر پرده ی شبگیرشان تصویر
بدان دستش گرفته رایتی زربفت و گوید : زود
وزین دستش فتاده مشعلی خاموش و نالد دیر
کجا ؟ هر جا که پیش آید
به آنجایی که می گویند
چوگل روییده شهری روشن از دریای تر دامان
و در آن چشمه هایی هست
که دایم روید و روید گل و برگ بلورین بال شعر از آن
و می نوشد از آن مردی که می گوید
چرا بر خویشتن هموار باید کرد رنج آبیاری کردن باغی
کز آن گل کاغذین روید ؟
به آنجایی که می گویند روزی دختری بوده ست
که مرگش نیز چون مرگ تاراس بولبا
نه چون مرگ من و تو ، مرگ پاک دیگری بوده ست
کجا ؟ هر جا که اینجا نیست
من اینجا از نوازش نیز چون آزار ترسانم
ز سیلی زن ، ز سیلی خور
وزین تصویر بر دیوار ترسانم
درین تصویر
عمر با سوط بی رحم خشایرشا
زند دیوانه وار ، اما نه بر دریا
به گرده ی من ، به رگهای فسرده ی من
به زنده ی تو ، به مرده ی من
بیا تا راه بسپاریم
به سوی سبزه زارانی که نه کس کشته ، ندروده
به سوی سرزمینهایی که در آن هر چه بینی بکر و دوشیزه ست
و نقش رنگ و رویش هم بدین سان از ازل بوده
که چونین پاک و پاکیزه ست
به سوی آفتاب شاد صحرایی
که نگذارد تهی از خون گرم خویشتن جایی
و ما بر بیکران سبز و مخمل گونه ی دریا
می اندازیم زورقهای خود را چون کل بادام
و مرغان سپید بادبانها را می آموزیم
که باد شرطه را آغوش بگشایند
و می رانیم گاهی تند ، گاه آرام
بیا ای خسته خاطر دوست ! ای مانند من دلکنده و غمگین
من اینجا بس دلم تنگ است
بیا ره توشه برداریم
قدم در راه بی فرجام بگذاریم

اخوان



نظر شما( )
<      1   2      

بالا

  [ خانه| مدیریت| ایمیل من| پارسی بلاگ| شناسنامه ]

بازدید

302782

بازدید امروز

8

بازدید دیروز

12


 RSS 


 درباره خودم


 لوگوی وبلاگ

رو به سوی شهر خورشید

 اوقات شرعی

 فهرست موضوعی یادداشت ها

 آرشیو

بنام خدای عزیز دل
کیمیاییست عجب بندگی پیر مغان
آنکه شد محرم دل
ریلکسیشن
به خودآ
هاله بینی
آغاز
کشف جان
هوش باطنی(ماورائی)
ابعد وجود انسان(روح جسم پریسپری)
رهایی از قلابهای ذهنی
عیدتان مبارک
نیایش
مردان خدا
بنیاد کودک
تشکر
انگلیسی
روانشناسی(کنترل و برنامه ریزی ذهن)
به سوی او
حرف دل
تصاویر
عمق زندگی
عشق
رابعه عروس بزم فرشته ها
رویا بینی هشیارانه
مدیتیشن
پراتیاهارا
احساس
پرواز روح(برونفکنی)
بیماری و شفا
پاییز 1386
دلت را به خدا بسپار
متفرقه
اکنون جاودانه

 لینک دوستان

هنرهای رزمی
هفت(متافیزیک-ورزش)
پسر آزاد
سارا خانوم(سارا پارسی)
همه چیز با خدا ممکن می شود.
گوهر درون
گریه های پاییزی
بنیاد کودک(موسسه ی خیریه ی رفاه کودک)
متافیزیک_ورزش
گالری عکس پسر آزاد
نیروهای درونی و متافیزیک _ ورزشهای رزمی
Embraced By the Light(Dear Betty J. Eadie)m
در آغوش نور(بتی جین ادی)
His Holiness The 14th Dalai Lama
چهاردهمین دالایی لاما
پنیر شور(دلنوشته های یک بانوی پارسی)
فرشته ی مهر
عظمت خود را دریابیم(متافیزیک)
نکته های خرد زرین
خیالهای بارانی

لوگوی دوستان







جستجو

 :جستجو

با سرعتی بی‏نظیر و باورنکردنی
متن یادداشت‏ها و پیام‏ها را بکاوید!

آوای آشنا

اشتراک