سفارش تبلیغ
صبا ویژن

رو به سوی شهر خورشید

 

لازم ترین دانش بر تو آن است که صلاح دینت را به تو نشان دهد و مایه تباهی اش را برایت روشن سازد . [امام علی علیه السلام]

 
 

مدیریت| ایمیل من

| خانه

پایین

?نادر

جمعه 88/12/28  ساعت 10:34 عصر

به پایان آمد این دفتر...

سال نو و نوروز باستانی رو به همه ی دوستان و
هموطنان عزیزم تبریک میگم و سالی پربار سرشار
از عشق
، سلامتی و صلح رو براشون آرزو می کنم.


پ.ن:ناز بانوی قصه
، این دفتر رو در حالی شروع کردم
که خدا زمزمه های عشق رو در گوشم نجوا میکرد
و تو هنوز نیامده بودی و من بی خبر بودم از اینکه مخاطب
آنهمه زمزمه ی قدسی تو خواهی بود...و به پایان
می رسونمش
، در حالی که آنهمه زمزمه در دلم ماند...
و آرزوی با تو بودن...با تو مردن...
تو بگو بانو
، چه باید بکنم با این همه بی تو بودن
....
سکوت می کنم بانو...
سکوت می کنم...
مبادا تارهای نازنین دل خوشگلت به لرزه در بیاد...
.
.
.
خنده هایت کافیست
چشمهایت
دستهایت
عطر نفسهایت
چشمهایت مست می کنند "بانو"
نگذار بارانی شوند سیاه مست می شویم...

(برای س.ا)

پ.ن:از ندا
، صبا، میترا، نسترن، سارا، زهرا، کاترین،
پدرام
، کیان، سعید، پسر آزاد و علیرضا تشکر می کنم
که اجازه دادند در این دنیای مجازی
، لذت داشتن
 دوستان و خواهرها و برادرهای حقیقی رو تجربه کنم.
دوستتون دارم.


"پایان"


نظر شما( )
?نادر

جمعه 88/12/7  ساعت 10:25 عصر

غم...سکوت...تنهایی...و دیگر هیچ...

کتاب رو باز می کنم، این جمله چشمم رو نوازش می کنه: "یک گل رز همواره زیبا و مدام در تغییر است، این شیوه طریق ما نیز هست، ما در هر نقطه از زندگانی که باشیم، کامل، زیبا و دوستداشتنی هستیم." کتاب رو می بندم و ناگهان تمام یکسال اخیرم و بعد هم 10-15 سال اخیرم و بعد کل زندگیم جلوی چشمانم رژه می روند.
صدای بارها و بارها شکسته شدن دل خوشگلم را طی این همه سال می شنوم... خاطرات کم لطفی ها، حق کشی ها، ناسپاسی ها، تعصبات ویرانگر، بی مهری ها، حسادتها، کینه ها، و..... و باختهای متوالی و... و عشق نازنین او... همه و همه در سینمای ذهنم دگربار زنده می شوند...
آه خدای من، این همه باخت... ولی ذهن من کوچکتر از آن است که باور این همه باخت را در خود بگنجاند.
خدای عزیزتر از جانم، ای جانانم... آیا زمان رحیل هنوز فرا نرسیده؟! تو خود می دانی که من فقط یک انسانم... یک انسان... دیگر این همه باخت کافیست... بیا کمی هم ببریم... اصلا نه، نبریم... فقط تو مرا ببر...(به عهد قدیم مان) .
آمدند بی وجدانها، بی رخصتی، بی اندک احترامی... چیزی نگفتیم جز اینکه "این حریم من است"، آتش به جسم و جان و زندگیم زدند... باز صدای "خدایا! سپاس سپاس سپاس" من طنین انداز آسمانت بود... گفتم این نیز بگذرد...اینها نیز بگذرند...
تو را دزدیدند... دوباره برت گرداندم... پاره ی دلم را از من گرفتند... سوختم... سوختم... گداختم... گفتم "رضا برضاک" و دعای خیرم را روانه ی کویش کردم... یادت هست خدا!!!

الهی! آیا شب سیاه مرا پایانی نیست؟! شب سیاه مرا پایانی نیست؟!
می دانم خدا، می دانم، مرا از طایفه ی قمار بازانت قرار دادی... و من این همه در قمارت باختم... یک بار هم ببرم خدا!... یا نه، اصلا اینبار هم نبرم، تو مرا ببر خدا! تو مرا ببر... اما دیگر ببر... ببر...

نظر شما( )
?نادر

جمعه 88/11/30  ساعت 10:17 عصر

بیا تا قدر یکدیگر بدانیم

بیا  تا  قدر  یکدیگر  بدانیم
که تا ناگه ز همدیگر نمانیم

کریمان جان فدای دوست کردند
سگی  بگذار  ما هم  مردمانیم

فسون قل اعوذ و قل هوالله
چرا در عشق یکدیگر نخوانیم

غرضها تیره دارد دوستی را
غرضها را  چرا  از دل نرانیم

گهی خوشدل شوی از من که میرم
چرا  مرده  پرست   و   خصم  جانیم

چو بعد مرگ خواهی آشتی کرد
همه عمر  از  غمت در امتحانیم

کنون پندار  مردم   آشتی  کن
که در تسلیم ما چون مردگانیم

چو بر گورم بخواهی بوسه دادن
رخم را بوسه ده اکنون همانیم

خمش کن مرده وار ای دل ازیرا
به هستی متهم ما زین زبانیم

"دیوان شمس تبریزی"

چند وقتی هست که دل و دماغ نوشتن ندارم
میشینم پشت کامپیوتر با کلی سوژه تاپ
ولی برای نوشتن دستم به کیبرد نمیره
چه میشه کرد به قول معروف:

"جام می و خون دل هر یک به کسی دادند
در  دایره ی  قسمت   اوضاع  چنین  باشد"

به هر حال... زیاد درد سرتون ندم...

چند دقیقه پیش پست اخیر "ایرن بانوی عزیز"
رو خوندم و یه چیزایی از تجربیات یکسال
اخیرم به ذهنم اومد و این شعر حضرت
مولانا...که گفتم با شما در میان بذارم
...


نظر شما( )
?نادر

سه شنبه 88/11/27  ساعت 12:47 عصر

پس کلمه فرصتی دوباره داد...

بنام بی نام او 

پس کودک الهی فرصتی دوباره داد از
برای برخوردار شدنها و متنعم شدنها
از برای فرو باریدن باران رحمت خدا

 
حال کودک الهی منتظر است ببیند
افسانه پرستان لباس گرم از حرارت
جهل را از تن می کنند تا خنکای
دلپذیر حقیقت را در آغوش بکشند
یا نه!

کودک الهی منتظر است؟

پس به شکرانه ی دیدن عاشقانه ببینیم
به شکرانه ی شنیدن عاشقانه بشنویم
و به شکرانه ی دریافتن عاشقانه دریابیم
و به شکرانه ی داشتن ها بر آنچه که داریم
عشق بورزیم.
بشتابیم که او منتظر است.... بشتابیم...
بشتابیم تا دیر نشده...
کلمه در دو راهی ماندن و رفتن است!!


نظر شما( )
?نادر

سه شنبه 88/10/29  ساعت 6:4 صبح

خرم آن روز کز این منزل ویران بروم

دشمن خویشیم و یار آنکس که ما را می کشد
غرق   دریاییم  و  ما  را   موج   دریا   می کشد
خویش  را  فربه  نماییم   از پی  قربان  خویش
زان که قصاب عاشقانه خوش نغز و زیبا میکشد

پ.ن: گلگونه ی مردان خون سرخشان است.
پ.ن: بنده ی آگاه خدا بدست آدمیزادگان نادان کشته می شود و نبرد دایمی نیکی با بدی همچنان ادامه می یابد.


نظر شما( )
?نادر

دوشنبه 88/10/7  ساعت 8:15 عصر

طبیبیم حکیمیم طبیبان قدیمیم

طبیبیم  حکیمیم  طبیبان  قدیمیم
شرابیم و کبابیم سهیلیم و ادیمیم

طبیبان بگریزند  چه رنجور بمیرد
ولی ما نگریزیم که ما یار کریمیم

شتابید   شتابید   که   ما  بر  سر  راهیم
جهان در خور ما نیست که ما ناز و نعیمیم

غلط رفت غلط رفت که این نقش نه ماییم
که  تن  شاخ درختیست و ما بار نسیمیم

ولی جنبش این شاخ هم از فعل نسیم است
خمش باش خمش باش هم آنیم و هم اینیم



حضرت مولانا
"دیوان شمس"

پ.ن:تقدیم به همه ی دوستان عزیزم
نظر شما( )
?نادر

دوشنبه 88/9/30  ساعت 8:28 صبح

منتظری هم رفت...

هر که بود یا نبود  فراموش نکنیم درد انسانیت داشت...


نظر شما( )
?نادر

یکشنبه 88/9/8  ساعت 10:55 صبح

...

اگر به خدا و هیچ مذهبی ایمان ندارید
لااقل در دنیای خویش آزادمرد باشید.


نظر شما( )
?نادر

چهارشنبه 88/9/4  ساعت 8:46 عصر

God is busy everywhere

 

 

God is here

             God is there

                         God is busy

                                      Everywhere


نظر شما( )
?نادر

دوشنبه 88/8/25  ساعت 12:2 عصر

آن به که جز او کسی شما را نشناسد...

از حضرت اویس قرنی خواستند که به آنها نصیحتی کند
فرمود:آیا خدا را می شناسید؟!گفتند:بلی.فرمود:  پس
جز او کس دیگری را نشناسید...فرمود: آیا خدا شما را
میشناسد؟!گفتند:بلی.فرمود:پس آن به که جز او کسی
شما را نشناسد...


نظر شما( )
   1   2      >

بالا

  [ خانه| مدیریت| ایمیل من| پارسی بلاگ| شناسنامه ]

بازدید

294672

بازدید امروز

1

بازدید دیروز

16


 RSS 


 درباره خودم


 لوگوی وبلاگ

رو به سوی شهر خورشید

 اوقات شرعی

 فهرست موضوعی یادداشت ها

 آرشیو

بنام خدای عزیز دل
کیمیاییست عجب بندگی پیر مغان
آنکه شد محرم دل
ریلکسیشن
به خودآ
هاله بینی
آغاز
کشف جان
هوش باطنی(ماورائی)
ابعد وجود انسان(روح جسم پریسپری)
رهایی از قلابهای ذهنی
عیدتان مبارک
نیایش
مردان خدا
بنیاد کودک
تشکر
انگلیسی
روانشناسی(کنترل و برنامه ریزی ذهن)
به سوی او
حرف دل
تصاویر
عمق زندگی
عشق
رابعه عروس بزم فرشته ها
رویا بینی هشیارانه
مدیتیشن
پراتیاهارا
احساس
پرواز روح(برونفکنی)
بیماری و شفا
پاییز 1386
دلت را به خدا بسپار
متفرقه
اکنون جاودانه

 لینک دوستان

هنرهای رزمی
هفت(متافیزیک-ورزش)
پسر آزاد
سارا خانوم(سارا پارسی)
همه چیز با خدا ممکن می شود.
گوهر درون
گریه های پاییزی
بنیاد کودک(موسسه ی خیریه ی رفاه کودک)
متافیزیک_ورزش
گالری عکس پسر آزاد
نیروهای درونی و متافیزیک _ ورزشهای رزمی
Embraced By the Light(Dear Betty J. Eadie)m
در آغوش نور(بتی جین ادی)
His Holiness The 14th Dalai Lama
چهاردهمین دالایی لاما
پنیر شور(دلنوشته های یک بانوی پارسی)
فرشته ی مهر
عظمت خود را دریابیم(متافیزیک)
نکته های خرد زرین
خیالهای بارانی

لوگوی دوستان







جستجو

 :جستجو

با سرعتی بی‏نظیر و باورنکردنی
متن یادداشت‏ها و پیام‏ها را بکاوید!

آوای آشنا

اشتراک